زاهد خودپرست کو، تا که ز خود رهانمش


درد شراب بیخودی از خم هو، چشانمش؟

گر نفسم باو رسد در نفسی، بیک نفس


تا سر کوی میکشان، موی کشان کشانمش!

زهد فروش خود نما، ترک ریا نمی کنند


هرچه فسون دمیدمش، هرچه فسانه خوانمش

هرچه بجز خیال او، قصد حریم دل کند


در نگشایمش برو، از در دل برانمش

گر شبکی خوش از کرم، دوست درآید از درم


سر کنمش نثار ره، جان بقدم فشانمش